به امید خدا از امروز , بخش هایی از کتاب شریف"معراج السعاده" را جهت یاد آوری مرور میکنیم:
باب اول: در بیان بعضى مقدمات نافعه، از بیان حالات نفس و منفعت فضایل اخلاق و مضرت رذایل آن
فصل اول: شناختن نفس مقدمه شناختن خدا
بدان که کلید سعادت دو جهانى، شناختن نفس خویشتن است، زیرا که شناختن آدمىخویش را اعانتبر شناختن آفریدگار خود مىنماید.چنانکه حق - تعالى - مىفرماید: "سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى یتبین لهم انه الحق"
یعنى: «زود باشد کهبنمائیم به ایشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفسهاى ایشان، تا معلوم شودایشان را که اوست پروردگار حق ثابت". (1)
و از حضرت رسول - صلى الله علیه و آله و سلم - منقول است که: «من عرف نفسه فقدعرف ربه"یعنى: «هر که بشناسد نفس خود را پس به تحقیق که بشناسد پروردگار خودرا" . (2)
و خود این ظاهر و روشن است که: هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگرى چون تواند رسید، زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسى دیگرى را چون شناسى؟
تو که در علم خود زبون (3) باشى عارف کردگار چون باشى
تاثیر شناختن نفس در تهذیب اخلاق
و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعثسعى در دفع «رذائل"(4) مىگردد، زیرا که آدمى بعد از آنکه حقیقتخود را شناخت ودانست که: حقیقت او «جوهرى"(5) است از «عالم ملکوت"، (6) که به این عالم جسمانىآمده باشد، که به این فکر افتد که: چنین جوهرى شریف را عبث و بىفایده به این عالمنفرستادهاند، واین گوهر قیمتى را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهادهاند، و بدین سببدر صدد تحصیل فوائد تعلق نفس به بدن بر مىآید، و خود را به تدریجبه سر منزلشریفى که باید مىرساند.
و گاه است که گوئى: من خود را شناختهام، و به حقیقتخود رسیدهام.زنهار زنهار،که این نیست مگر از بىخبرى و بىخردى.عزیز من چنین شناختن را کلید سعادتنشاید، و این شناسائى ترا به جائى نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختنشریکاند، و آنها نیز خود را چنین شناسند.زیرا که: تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر اینقدر که چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر کسى خشمناک شوى در صدد انتقامبرآئى، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربتخواهش نمائى و امثال اینها، و همهحیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد از چه راه بر «سباع"(7) و «بهائم"(8) ، مفاخرتمىکنى؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر مىدانى؟ و اگر تو همین باشى به چه سببخداوند عالم ترا بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده:
«و فضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا»
یعنى: «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیارى از مخلوقات خود» (9) .
و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیارى از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که: حقیقتخود را طلب کنى تا خود چه چیزى، و چه کسى، و از کجاآمدهاى، و به کجا خواهى رفت.و به این منزلگاه روزى چند به چه کار آمدهاى، تو رابراى چه آفریدهاند.و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو دادهاند، و زمام قدرت واختیار را به چه جهت در کف تو نهادهاند.
و بدانى که: سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانى که: این صفات و ملکاتى که در تو جمع شده استبعضى از آنها صفاتبهایماند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شیاطین، و پارهاى صفاتملائکه و فرشتگان.
و بشناسى که: کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعثنجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشى.و کدام یک عاریتاند و موجب خذلانو شقاوت، تا در ازاله آن سعى نمائى.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازماست آن است که: سعى در شناختن خود، و پىبردن به حقیقتخود نماید، که بدون آنبه سر منزل مقصود نتوان رسید.
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟
یک عمر گفتم و جواب نشنیدم . امشب آنقدر خواهم گفت که صدای تو را حس کنم:
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟...
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟...
دروغ نیست اگر بگوییم محبت را جیره بندی کرده اند.
دروغ نیست اگر بگوییم کسی را با مهربانی کاری نیست.
دروغ نیست اگر بگوییم چشمهای حریص از روشنی حرف نمی زنند و دهانهای آلوده از راستی نمی دانند. و دستان کوتاه چیزی از سخاوت نمی دانند.
دروغ نیست اگر بگوییم زمین طاعون زده است
دروغ نیست اگر بگوییم فاصله زمین از ملکوت بیشتر شده، زمینیان در بند خطوط افتاده اند، خطوط تفرقه ، خطوط جهل و عناد، خطوط کج و ناراست، خطوط فقر و جنگ.
و رابطه ای بین عشق و مهربانی نیست. رابطه ای بین بودن و نبودن نیست.
ستاره ها همه در تیر رس تاریکی اند و اندیشه ها زیر دست و پای جهل اند.
و اگر بیــــــــایی...
و اگر بیایی و پنجره ها را به رویت ببندند، چه؟
و اگر بیایی و دلهـــــــا غبار گرفته باشند ، چه؟
و اگر بیایی و یادمان رفته باشد تو را خواسته بودیم.
یادمان رفته باشد در آرزویت پیر شدیم...
یادمان رفته باشد برایت ندبه گرفتیم...
یادمان رفته باشد تا جمکران پیاده آمدیم ،
یادمان رفته باشد در حرم جدت پابرهنه به دنبال نو می گشتیم ,
چهارشنبه ها توسل گرفتیم،... جمعه ها گریه کردیم....
اگر بیـــــایی و پنجره ها را به رویت ببندند، چه؟
و اگر بیایی و دلها غبار گرفته باشند، چه؟.......
مگر می شود؟؟...
مگر می شود که یادمان رفته باشد؟ ... یادمان رفته باشد که تورا خواسته بودیم؟
مگر می شود؟؟... ما نام تورا از کودکیهامان مشق کردیم:
« آن مرد آمد... آن مرد در باران آمد... آن مرد با اسب آمد.»
مگر می شود؟؟ ...
تو را ندیده عاشق شدیم . صدایت را نشنیده پاسخ گفتیم. دعایت کردیم تا بیایی. سالهای سال، پدرانمان، مادرانمان ، و اجدادمان تو را آرزو به دل مانده اند.
کی می شود تاریخ رسمی عشق را اعلام کنی؟
کی می شود جهان را زیر پرو بالت بگیری؟
کی می شود جهان محبت تو را به رسمیت بشناسد و زیر علم عدالتت سینه بزند. نه زیر علم دیگری.
کی می شود آواز خوشبخت تو را بر دیوارها هی گریه کنیم و نام مهربان تورا بر لوح جانمان بنویسیم... بنویسیم:
« آن مرد آمد... آن مرد در باران آمد... آن مرد با اسب آمد.»
کی می شود؟... کی می شود بنویسیم:
« آن مرد آمد.»
کی می شود؟....
کی می شود با گل یاس به استقبالت بیاییم؟ زمین را از گل محمدی آزین ببندیم؟ چراغ بیاویزیم بر سردر خانه هامان و باز کنیم این پنجره های همیشه بسته را....