گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد
در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام
در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد
می خواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد
لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.
حمیدرضا برقعی
بوی سیبِ حرم از سمتِ سحر می آید
قطعِ این فاصله از دستِ تو بر می آید
روز و شب کارِ شما گریه شده می دانم
باز از دامنتان بویِ جگر می آید
تا نشستیم در این حلقه سرِ مجلسمان
مادرت دست شکسته به کمر می آید
کاشکی قدر بدانیم جوانیها را
زود بر شاخه در این فصل ثمر می آید
علتِ اوّلِ دیوانگی ماست حسین(ع)
باز از مستیِ دیوانه خبر می آید
تا که آبی بزند بر لبِ لب تشنه ی ما
مادرِ سینه زنان زود ز در می آید
روزها سایه نشینِ قَدمش خورشید است
هر که در سایه ی این بیرق اگر می آید
می رسد جمعه ای و پیشِتو دم می گیریم
عاقبت غُربتِ این جمع به سر می آید
کفنم پیرهنِ مشکیِ من کاش شود
رنگِ مشکی به کفن هم چقدر می آید
حسن لطفی
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست
به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گز می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
سعید بیابانکی