گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
بیتو به سامان
نرسم، ای سـر و سامان همه تو
ای
به تـو زنـده همـه مـن، ای به تنم جان همه تو
***
مـن
کـه بـه دریـاش زدم، تـا چــه کنی بـا دل مـن
تختـه
و ورطـه همه تو ، ســاحــل و توفان همه تو
***
ای
هـمـه دستـان ز تو و مستـی مستـان ز تو هم
رمـــز
میـسـتـــان همـه تـو، راز نیـسـتـــان همه تو
***
همـتـی
ای دوست که این دانه ز خـود سر بکشد
ای
همــه خورشـیــد تـو و خـاک تـو بــاران همه تو
***
شــور تــو آواز
تـویــی ، بــلـــخ تــو شـیــــراز تـویـی
جـاذبـهی
شـعــر تــو و گــوهـــر عــرفـــان همه تو
***
تـا
بـه کجــایم بـری ای جذبـهی خـون ، ذوق جنون
سلسله
بر جـان همه من، سلسلهجنبان همه تو
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم