چشم من باز شده باز گرفتار شما مست آن خال لب و چهره غمبار شما
دل من را بخر و بهر خود آزاد نما این دل من که شده بنده رفتار شما
خوب دانم که گنه کرده جدایم ز شما خوب دانم که نیم همدم و همیار شما
عوض اینکه کنم جان و دلم قربانت شده ام غرق کنه،مشکل و سربار شما
ترسم آنست نبینم رخ زیبای تو را چه کنم با غم دل؟با رخ اغیار شما؟
تو طبیبی و بیا بهر مداوا به برم به بر آنکه شده از گنه بیمار شما
شرم آنست که عارف نشوم بر مهدی شرم آنست نبینم رخ و رخسار شما
"عارف"
بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی الدرکنی
با سلامی به بلندای کوهی به نام خلوص
به اندازه ی دریایی با نام صداقت
وبه زلالی اشک چشمان منتظران
ظهور گل نرگس...
آقا اجازه! خسته ام از این همه فریب،
از های و هوی مردم این شهر نا نجیب.
آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند،
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب.
آقا اجازه! باز به من طعنه می زنند
عاشق ندیده های پر از نفرت رقیب.
«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» می کنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب!
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود،
«آدم» نمی شویم! بیا: ماجرای «سیب»!
باشد! سکوت می کنم اما خودت ببین..!
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب....