- نه، اجازه نداری. نه، نمی توانی.
نه، نمی خوام. ...نه حق نداری دست منو ول کنی.
- اَه.چرا نمی گذاری راحت باشم.چرا نمی گذاری هر کار ی که می خوام بکنم. نه ، مطمئن باش جای دوری نمیرم.
- من می ترسم.تو ناتوانی، ضعیفی،کم تجربه ای.
- نه، من قویم.می دونم خوب و بد چیه.راه رو بلدم.
- از کنار من بروی گم میشی.
نه ، گم نمیشم. من بزرگ شدم .راه رو بلدم.
...
...
-من گم شدم.راه را بلد بودم ولی گم شدم. راه خانه ام را بلد نیستم. صاحبم را گم کرده ام .او نگرانم است...
خدایا چه کنم.من کسی را نمیشناسم.از همه بدتر اینکه چشمهایم دیگر نمی بیند، گوش هایم نمی شنود.دیگرنمی توانم اورا صدا کنم. ولی تنها یک چیز یادم می آید. بارها گفت :
"میگذارم بری ولی به یک شرط
به یک شرط
به یک شرط"
و هر بار مثل کسی که مشتاق است به رفتن می گفتم به چه شرطی؟و او مثل کسی که مشتاق است به ماندنم سکوت می کرد.
ولی آخر شرطش را گفت .از خود گذشت و شرطش را گفت. ولی انگار با خود می گفت که آخر می فهمد که نباید می رفت.
شرط خود رو گفت:"برو ولی فکر کن و برو.لا قل لحظه ای فکر کن و بعد برو."مگر در اینجا چه نبود که می خواستی بروی و مگر چه بود که نمی خواستی بمانی.
ولی من فکر نکردم.به او گفتم که فکر می کنم. ولی فکر نکردم.زود وسایلم رو جمع کردم و رفتم.
به کجا ؟نمی دانم
.چرا ؟ نمی دانم.
برای که؟ نمی دانم.
فقط می گفتم باید بروم.
الان خسته و زخمی و نالان در کنار راهی افتادم . ولی می دانم او منتظرم است. می دانم که به من می گوید بیا.می دانم که دوست دارد برگردم.می دانم که دوست دارد در کنارش باشم.من هم دوست دارم. من هم دوست دارم برگردم و در کنارش باشم. ولی دیگر نمی توانم. دیگر پاهایم توان راه رفتن ندارند.دیگر چسشمهایم نمی بیند.دیگر خسته ام.صدایی می آید ولی خوب نمی شنوم.
بیا و کاری کن. مگر نگفتی که لااقل لحظه ای فکر کن .من فکر کردم.بیا و کاری کن .سعی کن مرا پیدا کنی. می دانم اگر به خانه برگردم کم کم خوب می شوم.بیا و کاری کن.مرا به خانه ببر. من کم کم می ترسم. گاهگاهی در کنار راه استخوانهایی را لمس می کنم . به گمانم افرادی اند که از خانه خود گریخته اند و غم غربت ، تنها جان داده اند. بیا و کاری کن ، من می ترسم. قول می دهم اگر برگردم خوب شوم . بیا و مرا پیدا کن. نشانی می خواهی؟
تا الان که کلی نشانی دادم. ولی دیگر نشانی ها : از آخرین باری که مرا دیده ای کمی بزرگ تر شدم. صورتم زشت شده . بدنم نحیف و قلبم تاریک تر شده. شاید مرا ببینی نشناسی. ولی من دیگر تو را اصلا نمی شناسم.مرا پیدا کن . مگر مرا دوست نداری. تو را به محبتی که نسبت به من داشتی قسمت می دهم مرا پیدا کن.نگذار تنها بمانم. آخر دیگر چه کنم.
نکند...نکند ... مرا فراموش کردی. نکند از من نا امید شدی. نکند به جای من، کس دیگری پیدا کردی. نه ،نه اینطور نیست.می دانم هنوز مرا دوست داری. گهگاهی افرادی از کنارم رد می شوند که از تو برایم خبر می آورند.می گویند هنوز هم برایم نگرانی. ولی چرا این حرف بر دهانم افتاد.
"یعنی کس دیگر"
به من بگو نه . بگو که هنوز مرا دوست داری . لا اقل مرا صدا کن . صدایت را فراموش کرده ام.
شاید تو می خواهی صدای مرا بشنوی. پس بارها تو را صدا خواهم کرد:
" یا رب یا رب یا رب...."