این جنگ را با خون پیش میبریمم متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بیتفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمیدانند برای چه زندگی میکنند و چه هدفی دارند و اصلا چه میگویند، بسیارند. ای کاش به خود میآمدند. از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است دیشب، «موج» مرا گرفت. من بعد از جنگ شیمیایی شده ام. مقصر نیستم؛ ترکشها با تاخیر آمدند.
/s1>
ین جنگ را با خون پیش میبریمم متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بیتفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمیدانند برای چه زندگی میکنند و چه هدفی دارند و اصلا چه میگویند، بسیارند. ای کاش به خود میآمدند. از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است دیشب، «موج» مرا گرفت. من بعد از جنگ شیمیایی شده ام. مقصر نیستم؛ ترکشها با تاخیر آمدند.
/s1>
سنم به «سه راهی شهادت» قد نداد و لاجرم در «سه راه جمهوری»، آشوبگران عاشورا گاز خردل وارد سینه ام کردند. من نه در «مهران» که در همین «تهران» شیمیایی شدهام. این گاز وقتی وارد سینه ام شد که خیمه عمویم عباس را آتش زدند. پزشکان میگویند من سالمم اما چرت و پرت میگویند. آیا علم پزشکی آنقدر پیشرفت کرده که بتواند از خون دل آدمی نیز عکس بگیرد؟ «رادیولوژی» به درد نشان دادن دود سیگار در ریه سیگاریها میخورد. با جراحی پلاستیک، فقط میتوان چین و چروک صورت هیلاری کلینتون را پاک کرد ولی دل زخم خورده از غم شیعه بودن و داغ تنهایی، درمان ندارد. من دیشب موجی شدم و بیسیم قراضهای را که پارسال از حسینیه حاجهمت پادگان دوکوهه کف رفتم، آویزان کردم روی دوشم و به سردار «احمد متوسلیان» گفتم:«حاجی!نخود و کشمش را ول کن، بصیرت بفرست». هر چه داد زدم، برادر احمد جوابم را نداد. همه میگویند «حاج احمد» در جریان گروگانگیری، توسط اسرائیلیها به شهادت رسیده است. من باور نمیکنم. هیچ کس آیا شهادت حاج احمد را به چشم خود دیده؟ تو بگو «حاج سعید» که در سیما حرف دل ما را زدی. چه خوب گفتی این «10 سال دفاع مقدس» را. دهها بار از تو این را شنیده ام اما باز هم برایم تازگی داشت. حرفهای تو اگر هم تکراری باشد، مثل تکرار اذکار نماز است که همیشه تازگی دارد. یک حسی در دل من میگوید احمد متوسلیان زنده است. دلیلی برایش ندارم ولی احساس قریبی به من میگوید حاج احمد به همین راحتیها به شهادت نمیرسد. آهای برادر احمد! بیا و یکی از آن کشیدههای معروفت را بخوابان در گوش این خواص بیبصیرت و از خواب غفلت بیدارشان کن.
/s1>
/s1>
/s1>
صدای مرا از پشت بیسیم نمیشنوی؟ یادت میآید از همه این آقایان زودتر فهمیدی بنی صدر، منافق است؟ یادت میآید به عتاب گفتی اگر هلیکوپتر بنی صدر به زمین بنشیند، خودم آن را میزنم؟ والله قسم تو از همان اول میدانستی که امام به بنی صدر رای نداده است. «کمیل کمیل، مقداد» را ول کن سردار، «عمار» را صدا کن. بگو «همت» بیاید. من میخواهم با همت در «جزیره مجنون» مصاحبه کنم. این نامردها میخواهند همت را از من بگیرند.
/s1>
/s1>
/s1>
همت ناموس من است. اینها غلط کردند همت را بسیجی واقعی بدانند. اینها به همت گفتند «برادر کش»، به «باکری» گفتند «سرباز وحشی قوم آتیلا». اینها با فتوشاپ در شیشه عینک «چمران» تانک گذاشتند تا او را خشونت طلب معرفی کنند. آقای بهنود! عوضیتر از آن هستی که در BBC نشان میدهی. در «تهران مصور» تو چمران ما را کوبیدند. انگلیس الکی به کسی پول نمیدهد. همینها فرهنگ شهادت را خشونت طلبی نامیدند؛ اینها همت را خشونت طلب میدانند، نه بسیجی واقعی. اینها وقتی از همت دم زدند که از جدا شدن سرش در «طلائیه» مطمئن شدند و الا همت که زنده بود، همینها به حاجی میگفتند که در کردستان دارد کردهای ایرانی را میکشد. اینها و دار و دستههایشان در داخل غلط کردند همت را بسیجی واقعی میدانند. آهای حاج احمد! می دانی چرا تو را بسیجی واقعی خطاب نمیکنند؟ چون هنوز از شهادت تو مطمئن نشدهاند. میدانند اگر یک درصد هم زنده باشی، روزگارشان را به سیاهی خواهی کشاند. کاش جلوی تو عکس امام را پاره میکردند تا پوستشان را کنده بودی و آن وقت بود که قدر صبر بسیجیان خامنهای را میدانستند. کاش روز عاشورا جلوی تو و «برادران دستواره» آشوب میکردند تا همهشان را به درک میفرستادی. تو آخر از نسل «حیدر کرار» بودی و ریشهات به «ذوالفقار» برمیگشت. در جنگ، دشمن حتی از اسمت میترسید. غلط کردند میگویند ما خشونت طلبیم. آنها سیلی تو را نخوردهاند. اگر به این حرفهاست نخستین خشونت طلب عالم امیر المومنین(ع) بود که از کشتههای اجداد خداجوی اینها پشته ساخت. آهای برادر احمد! من دلم برای تو تنگ شده. دلم برای جنگ تنگ شده. دلم لک زده برای همت. آهای شهدا! من هوس غروب شلمچه کردهام. هوای «جنوب» به سرم افتاده./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
فرهادم و سوز عشق شیرین دارم/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
امید لقای یار دیرین دارم/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
طاقت ز کفم رفت و ندانم چه کنم/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
یادش همه شب در دل غمگین دارم/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
به سردبیرمان قول داده بودم که با همت مصاحبه کنم. باورش نمیشد، فکر نمیکرد مرا «موج» بگیرد. این بهترین گفتوگوی من است که تا به حال با کسی انجام دادهام. «اشاره» هم دارد. حاج همت را به چالش هم کشیدم. با همان بیسیم قراضه وقتی دیدم از متوسلیان خبری نشد، همت را گرفتم و بدون وقت قبلی قبول کرد تا به تک تک سوالاتم جواب دهد. از همت پرسیدم:«آیا تو هم از بسیجیهای امروز بدت میآید؟ و آیا بسیجی واقعی تو بودی و باکری؟» و همت با صبر و حوصله همه سوالات مرا پاسخ داد. با سپاس از روابط عمومی بهشت که فرصت این گپ و گفت تاریخی را در اختیار ما قرار داد. این مصاحبه خواندنی ابتدا با اشاره من شروع میشود. بخوانید./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
اگر چه سرداران شهید، جملگی برای این نسل رشید، نسل جنگ ندیده و دل به جبهه بسته، این نسل وارسته، فرماندهانی عزیز و دوست داشتنیاند اما هر یک از این سرداران برای نسل ما تداعیگر صفتی ویژه هستند. نسل ما چمران را عارفترین سردار میشناسد؛ دکتر مصطفی چمران همچنانکه ساعتها نمیخوابید و میجنگید و میرزمید،گاه میشد دقایقی با گل شقایقی همنشین میشد و راز خود را گاه به آفتاب میگفت و با گل آفتابگردان پایه یک دوستی میریخت./s1>
/s1>
/s1>
نسل ما متوسلیان را دلاورترین سردار میخواند؛ ترس در قاموس حاج احمد راه نداشت و او جز خدا و روح خدا از کس دیگری حساب نمیبرد. حتی آن زمان که هنوز خیانت بنی صدر بر همگان آشکار نشده بود، حاج احمد با بصیرت و البته با غیرت بینظیرش اجازه نداد هلیکوپتر حامل آن نامرد در منطقه فرود آید و به دوستان و دشمنان گفته بود که اگر بنیصدر این طرفها آفتابی شود، خودم هلیکوپترش را میزنم. سردار غلامحسین افشردی [حسن باقری] را نسل من به عنوان یک استراتژیست نظامی میشناسد؛ حسن باقری مغز متفکر جبهه بود و بسیجیان، «بهشتی جبهه ها» خطابش میکردند. اما از این همه که بگذریم سخن گفتن از همت خوشتر است. برای ما سردار خیبر، محبوبترین فرمانده دوران جنگ است؛ آنقدر محبوب که حاج همت، 2 مزار دارد؛ یکی نمادین در تهران و دیگری واقعی در شهرضای اصفهان. سردار سرجدای طلائیه مزاری در شهری دارد که فرمانده لشکرش بود و مزاری در دیاری دارد که زادگاهش بود، اما مزار اصلی حاج همت نه در زمین که در ضمیر قلب ماست. نمیشود بسیجی باشی و دلت در گرو همت نباشد. کاش همت بود و میدید که به موازات بزرگراهی که شرق و غرب پایتخت را به هم وصل کرده، مرامش نیز عامل اتصال دلهای ما به یکدیگر شده است. این روزها اما عدهای که بر اصل ولایت فقیه شعار مرگ میدهند، همت را از آن خود میدانند و قصد مصادره او را کردهاند. براستی همت از آن کدامین ماست؟ و اگر بود در کدام قبیله با کدام عقیده و رو به کدام قبله زندگی میکرد؟ این البته پرسش درستی نیست چرا که همت زنده است و ما باید ببینیم کداممان با راه سردار محبوب سالهای عاشقی همراه تریم. به عمل کار برآید، به سخندانی نیست. به شعور است، نه به شعار. همت، میزان است و با این ترازو معلوم میشود کدام ایده هم وزن همت و کدام عقیده بر خلاف راه او قدم میگذارد. گفتوگوی من با سردار سر جدای طلائیه با این سؤال شروع شد:/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
سردار! وصیتنامهات را یادت هست؟ برایمان میخوانی؟/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
به تاریخ 19/10/59 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطری وصیتنامه نوشتم./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
کلش را بخوانید./s1>
/s1>
/s1>
هر شب ستارهای را به زمین میکشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است، مادر جان! میدانی تو را بسیاردوست دارم و میدانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت بود و عشق به شهیدان داشت. مادر جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی میکشد و حکومتهای طاغوت مکملهای این جهلاند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت، شهامت و شهادت است. مادر جان! بهخاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست.
اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعاکنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان! من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بیتفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمیدانند برای چه زندگی میکنند و چه هدفی دارند و اصلا چه میگویند، بسیارند.
/s1>
ای کاش به خود میآمدند. از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است، بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید، نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمیشود نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی. . . ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود میآمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک میمالیدند. مادر جان! جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول میکشد تا بتواند کمکم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آنرا میشناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شدهاند، از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند مقتدر است؛ اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد. پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم؛ علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست میدارم. شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد میزند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتادهایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چارهای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیاند؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شود تا راه تکامل طی شود. مادر جان! به خدا قسم اگر گریه کنی و بهخاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود، زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار (اللهم ارزقنی توفیق الشهادهًْ فی سبیلک)./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
سردار! با سوء استفاده از نام تو به ما ناسزا میگویند و خطاب به بسیجیان امروز شعارهای بد میدهند./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
امام صحبتی دارند؛ آن را نوشته ام و همیشه آن را توی جیب خودم دارم(ضربت متقابل)./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
شما دوست دارید در برابر حرف ولی فقیه دو پهلو موضع گیری کنید یا شفاف؟/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
دوست دارم حرفهای امام همیشه توی ذهنم باشد. حالا من آن را برای شما میخوانم؛ این دیگر یک شعار باید برای ما باشد./s1>
/s1>
امام صراحتا اعلام میکند: هر کس بیشتر برای خدا کار کند، بیشتر باید فحش بشنود و شما پاسدارها و بسیجیها چون بیشتر برای خدا کار کردید، بیشتر فحش شنیدید و میشنوید. (ضربت متقابل)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
شما بسیجیها را قبول داری؟/s1>
/s1>
/s1>
من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنها جدا نمیشدم(همسفران)./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
بعد از اینکه فرماندهی جنگ از دست بنی صدر خارج شد و مسؤولیتها به دوش بچههای سپاه افتاد، ورق جنگ برگشت. از نظر شما در شیوه فرماندهی جنگ چه تغییراتی به وجود آمد که به این پیروزیها منجر شد؟/s1>
/s1>
/s1>
ما فرمانده گردانی که بنشیند عقب و بخواهد هدایت کند نداریم. باید جلو برویم اما در جای مناسب. باید رعایت اصول بشود. از تجربیات باید استفاده کرد. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
برخی خبرگزاریهای خارجی، پیروزیهای سپاه اسلام را در عملیاتهای قبل از بیتالمقدس و خود همین فتح خرمشهر را محصول دورههایی میدانند که بسیجیها و سپاهیها در خارج گذرانده اند. آیا همین طور است؟/s1>
/s1>
/s1>
کدام سپاهی در خارج دوره دیده است؟ (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
یعنی میفرمایید این فتوحات، تجربی بوده؟/s1>
هر چه دوره بود در همین جبهههای جنگ بود. در همین گرد و خاک و کوه و دشت و گرمای سوزان بود. بسیجی ما
هر چه آموخت با خون بود. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
چه آفاتی بسیج را تهدید میکند؟/s1>
وای برما، وای بر پاسدار ما. وای بر بسیج ما، اگر روزی برسد که فقط پاسدار نظامی باشد. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
چه باید کرد؟/s1>
اگر اول پاسدار و بسیج عقیده باشید، در راهتان تزلزلی ایجاد نمیشود. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
آیا غرق شدن شما در این عقیده باعث دلسردیتان از زندگی نشده؟/s1>
من زندگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم. من حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را دوست دارم. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
قصه نامه بسیجیها چه بود؟/s1>
یک روز بچههای بسیج نامهای نوشتند و از رانندهها شکایت کردند. نوشته بودند، وقتی میخواهیم به شهر برویم یا برگردیم، ماشین گیرمان نمیآید، رانندههای لشکر هم ما را سوار نمیکنند، در صورتی که همیشه ماشینشان خالی است و عقب وانت جا دارد. روز بعد در صبحگاه این قضیه را مطرح کردم و حسابی به تدارکات و رانندهها توپ و تشر زدم. (سردار خیبر)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
و بعد؟/s1>
بعد رو به بسیجیها کردم و گفتم، از این به بعد با ماشینهای لشکر تردد کنید، اگر یک وقت دیدید یک ماشین خالی به دوکوهه میرود و شما را سوار نمیکند، با آجر بزنید شیشه ماشین را خرد کنید؛ همه مسؤولیتش پای خودم. (سردار خیبر)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
به نظر میرسد عاشقانه بسیجیها را دوست دارید؟/s1>
من حاضرم در پوتین این بسیجیها آب بخورم. (سردار خیبر)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
ماجرای شبی که در سرما بیرون از سنگر خوابیدید، چه بود؟/s1>
وقتی شنیدم بچهها برای رزم شبانه فقط یک پتو همراه بردهاند، ناراحت شدم، به همین دلیل شب موقع خواب، یک پتو برداشتم و از سنگر آمدم بیرون. وقتی بچهها پرسیدند چرا داخل سنگر نمیخوابی، گفتم امشب نیروها میخواهند در این سرما با یک پتو بخوابند؛ من چطور داخل سنگر به این نرمی بمانم؟ (سردار خیبر)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
راز این همه علاقه شما به بسیجیها چیست؟/s1>
در مسائل مربوط به جنگ و جبهه همیشه بسیجیها مهمترین عامل هستند و ما در مقابل آنها هیچ هستیم و به حساب نمیآییم. این بسیجیها هستند که جنگ را ادامه میدهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کارهای نیستیم. (سردار خیبر)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
چرا بعد از بیت المقدس در عملیات «رمضان» موفق نبودیم؟/s1>
بعضی مواقع آدم در عملیات به جای احساس جهاد فی سبیلالله دچار عملزدگی میشود. در این چند روزه به حدی دچار اختلال شدیم که دیگر الان روح بچهها خسته شده است، طوری که دیگر قادر نیستیم میزان توقع و انتظار یک ملت 35 میلیون نفر حزباللهی پشت جبهه را درک کنیم. این ملت الان مدام دارد از خودش میپرسد:چرا این عملیات اینجوری شد؟ چرا اینها عملیات نمیکنند؟ چرا همهاش به سمت دشمن میروند و عقب بازمیگردند؟ ما مدام به فکر علت اختلال هستیم و همین ما را خسته کرده؛ خستگی هم باعث شده تا عمل زده شویم. (ضربت متقابل)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
راه مقابله با این عملزدگی چیست؟/s1>
جا دارد ما هر از چند بار، یک نوبت به خودمان نهیب بزنیم تا دفعتا دچار رکود روحی و فکری نشویم. من الان اینطور استنباط میکنم که الان بچههای ما با یک یا 2 عملیات، یکباره احساس خستگی میکنند. نگرانی من این است که در این صورت نیروها برش خودشان را از دست بدهند و دیگر اجرا یا لغو عملیات برایشان علیالسویه شود و بیتفاوت بشوند. ما حتی اگر یک دقیقه وقت تلف کنیم، این اتلاف وقت به ضرر ما تمام میشود؛ چون دشمن در همان فاصله میادین مین جدید در مقابل خودش احداث میکند و کارمان دشوار میشود. (ضربت متقابل)/s1>
/s1>
/s1>
شبیه همین مشکلات، امروز هم دست به گریبان ما شده است. چه توصیهای به بسیجیان نسل امروز دارید؟ ما این روزها با فتنه بزرگی دست و پنجه نرم میکنیم./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
شما یک مقدار صبر داشته باشید، به خاطر اینکه خدا آدم را در راحتی آزمایش نمیکند. اگر شما یک دوره روی زندگی پیامبران و ائمه مروری داشته باشید، میبینید سراسر زندگی آنها آمیخته با مشقت بوده است. به خدا قسم الان ما داریم ناشکری میکنیم. ما الان قویترین نیروی عملیاتی را که در اوایل جنگ آرزوی در اختیار داشتن آنها را داشتیم، در اختیار داریم؛ نیروی بسیجیای که 4 بار جبهه رفته و جنگیده، دارای دید و فکر و ذهن خوب و بسیار پرقدرت است. (ضربت متقابل)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
یعنی شما به فتنهها از دریچه آزمایش الهی نگاه میکنید؟/s1>
اگر همین سختیها وجود نداشته باشد ما آزمایش نمیشویم. راحتطلبی، با تن دادن به آزمایش در درگاه خدا جور درنمیآید. اتفاقا خدا هم در شرایط سختی است که بندهاش را میشناسد که آیا مومن است، استقامت دارد، صبر و تحمل دارد، شکیبایی، وقار و بردباری دارد یا نه. (ضربت متقابل)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
اگر مایلید بحث را عوض کنیم؛ شما خودتان فرمانده محبوبی هستید اما مایلیم بدانیم نزد شما چه فرماندهای محبوب بوده؟/s1>
به خدا قسم، خدا شاهد است حاج احمد را من دوستش دارم. قلبا دوستش دارم. احدی را هم اینقدر دوستش نداشتهام. (ضربت متقابل)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
در عصر اصلاحات برخی جنگ را «برادرکشی» خواندند و نوشتند که میشد با عراق میانجیگری کرد و ما هم در جاهایی از جنگ مقصر بودیم. نظر شما چیست؟/s1>
عراق وحشتناک آمده بود؛ خدا شاهد است خبرنگاری به این صدام بیوجدان که در خرمشهر در حین سوار شدن به هلیکوپتر بوده، گفته یک سوال دیگر هم دارم و او گفته است:مصاحبه بعدی در اهواز. بعد هم سوار هلیکوپتر شده و رفته. در گیلان غرب، راننده تانک عراقی گفت: صدام از خود من پرسید که از فلکه تانکی تا تهران چند کیلومتر است؟! در اهواز، پادگان حمید سقوط میکند. بسیاری از قطعات فانتومها در پادگان حمید بودند اما خیانتکاران طوری هماهنگ کرده بودند که یکی از قطعات فانتومها را برندارند. دشمن به نورد اهواز میرسد؛ 15 تا 18 کیلومتر تا اهواز فاصله داشته. براحتی آبادان را دور میزند و محاصره میکند اما کارش را پایان نمیدهد. عراقیها تا پل نو میآیند و از آن رد میشوند به خونینشهر میآیند. عراقیها 21 میلیارد دلار از راه ارتباط گمرک میربایند. پس از خرمشهر و در غرب و سوسنگرد، جنایتهایی را که بیشتر از همه در زمینه فحشا و مسائل ناموسی است، انجام میدهند که همه شما از آنها آگاه هستید. (فصلنامه مطالعات جنگ ایران و عراق، شماره12)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
راستی! ماجرای این انگشت شست شما چیست که معمولا باندپیچی شده است؟/s1>
یک بار در وسط جمعیت گیر کرده بودم و کاری از دستم برنمیآمد. فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم عبور کنم. بالاخره دوستان راه را باز کردند و از میان رزمندگان عبور کردیم. بعد عباس کریمی دید که انگشت شستم را گرفتهام فشار میدهم. پرسید چی شده؟ گفتم: خوش انصافها انگشت شستم را شکستند. عباس باور نکرد. بعد که دید دستم را گچ گرفتم، باورش شد. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
مایلم یکی از خاطرات خود را از جنگ تعریف کنید؟/s1>
یکی از خاطرات خوبی که من دارم مربوط است به برادر طباطبایی. او دانشجوی سال چهارم پزشکی و از بچههای انجمن اسلامی دانشگاه اصفهان بود. اینها 3نفر بودند که به پیشنهاد من از دانشگاه اصفهان به منطقه آمدند و در بیمارستان پاوه مشغول به کار شدند. آنها شبانهروز رنج میبردند و زحمت میکشیدند. هر موقع احساس میکردند آن روز کمتر کار کردهاند، شب میرفتند داخل سنگرها و نگهبانی میدادند. در موقع عملیات هم اسلحه برمیداشتند و کولهپشتی به دوش میگرفتند و با خود کمکهای اولیه میآوردند. برادر طباطبایی در جنگ با عوامل دموکرات به شهادت رسید. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
امروز هم دست این عوامل مثلا دموکرات به خون بسیاری از بسیجیان آغشته است./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
جسد این برادر 48 ساعت زیر آفتاب تیر ماه مانده بود. روز دوم با بدبختی و زحمت موفق شدیم جنازهها را از دست دموکراتها بیرون بیاوریم. پس از اینکه پتو را از روی جنازه کنار زدم، شاید از عجایب باشد؛ جنازه بوی عطر میداد.
/s1>
جنازه این شهید روی بچهها تاثیر زیادی گذاشت. حتی وقتی آن را به اصفهان بردیم، آنجا هم بوی عطر میداد.
/s1>
زمانی هم که مادرش به غسالخانه آمد و بوسهای بر پیشانی فرزندش زد و زیارت عاشورا خواند، باز جنازه بوی عطر میداد و این موضوع بچهها را تکان داد و به همه یادآوری کرد که شهید هرگز نمیمیرد. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
آموخته شما به عنوان سردار خیبر از شهادت چیست؟/s1>
انسان آنچه از شهیدان میآموزد این است که شهادت، شعار نیست بلکه واقعیت است. انسانیت انسان، دعای مسلمان بودن، مومن بودن و مبارز بودن انسان در این شعار است که شهید هرگز فراموش نشود و راهش ادامه پیدا کند. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
ظاهرا از عباس ورامینی هم خاطرات زیادی دارید؛ یکی از این خاطرات نابتان را تعریف میکنید؟/s1>
/s1>
یکی از سرداران بزرگ جنگ حاجعباس ورامینی بود. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
از قرار، بار اول ایشان را در «فتحالمبین» میبینید؟/s1>
در فتح المبین با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را برعهده داشت. در عملیات «والفجر 4» گفت، میخواهم به عملیات بروم. گفتم: درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است. میگفت: آرزویی در دل من نهفته است، نگذارید این آرزو بمیرد، بگذار بروم. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
بعد؟/s1>
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت ما به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و درجه یک ما هستی که برای انقلاب ساخته شدهای. باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: همه اینها را گفتید اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید این بار به عملیات بروم. به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم:برو رو ارتفاع 1866، نیروهای بسیج را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان. دلش شاد شد. میخواست پر دربیاورد. در راه به معاون لشکر گفته بود که من چقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود؛ در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
اما وارد عملیات شد./s1>
/s1>
/s1>
/s1>
آنجا میرود به خط. نزدیک ساعت 6 میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند، میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم و مدام گریه میکرد. خلاصه! بعد از رهایی نیروها میرود داخل سنگر مینشیند. به محض اینکه نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: الان دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی سر نیروها. بلند شو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم. دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآید و میروند نوک قله. میگوید: آن قله را بزن، الان دشمن آنجاست و بسیجیها نزدیک آن هستند.
/s1>
شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره 60 میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظه بیشتر به شهادتش نمانده که «یامهدی، یامهدی» میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود. (حاج همت در اینجا بغض میکند) ما رو سیاه بودیم که تاکنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود. چند روز قبل از شهادتش آمد و گفت: به من 24ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم. تا آن موقع سابقه نداشت قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: حتما باید سری به میثم بزنم و بیایم. میثم پدرش را دوست داشت. 3 سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاجعباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکرد و سراغ پدر را میگرفت. بله، آن شب رفت و به سرعت بازگشت. گفتم: چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی. گفت: دلم شور میزد. یکی دائم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم؛ خداحافظی کردم و آمدم. (همسفران)/s1>
/s1>
/s1>
/s1>
و آخرین کلام؟/s1>
ما هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما حاصل خون این عزیزان است. در تمام طول تاریخ این بشریت، چه در فهرست استکبار و چه در جنگهای اسلام و صدر اسلام و تمام غزواتی که پیامبر شخصا در آنها حضور داشت، همیشه این مشخص بود که جنگ حالت سکه چند رو دارد؛ در هیچ جای تاریخ و مقررات جنگ، استراتژی جنگ و تاکتیک جنگ، هیچکس یا هیچ گروهی نتوانسته بگوید این عملیات، پیروز است یا پیروز نیست. پیامبر در جنگ نگفته است پیروز است یا نه! تنها حرکت در راه خدا مهم است. خداوند شکست میدهد، پیروزی هم میدهد. همه باید اتکا به خدا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است. پیروزی با خداست. عملیات به دست کس دیگری است.
/s1>
/s1>
/s1>
دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاههای ما مادی است. تا حد توان کار میشود و بقیهاش با خداست. ما زیربنای جنگمان معنویت است. ما این جنگ را با خون پیش میبریم. (همسفران)
سلام
یه مطلب جالب تو یک وبلاگ دیدم که آدرسشو براتون گذاشتم.
جالب بود.
دیدنش ضرری نداره.
با توجه به اینکه صاحب وبلاگ ادعا کرده فقط تا عصر 22 بهمن مطلب رو وبلاگه، اگه می خوای برید اقدام کنید
یا حسین (ع)
سلام شما را با افتخار و با نام ((انصار)) لینک کردیم...
اگر امکان دارد ما را با نام ((سربازان امام سید علی خامنه ای)) لینک فرمایید...
یا علی...
فرارسیدن 28صفر.سالروزرحلت نبی مکرم اسلام
وشهادت فرزند کریمش امام حسن مجتبی وامام مهربان
حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا رابه محضر منور امام عصر(عج) وشما دلسوختگان
اهلبیت تسلیت عرض مینمایم
یاعلی